|
نجوا |
paskocheh
|
Tuesday, July 01, 2003
دانستن و ندانستن را
که می داند، نمی دانم تنها می دانم به جايی رهسپارم تنها می دانم، بايد بروم اما نمی دانم به کجا نمی دانم به کدام سو کدام لحظه آمده ام، کدام لحظه می روم از کجا گذر خواهم کرد ، به کجا نخواهم رسيد چه چيزهايی بدست آورده ام و خواهم آورد و در حسرت کدامشان خواهم ماند چه تعداد آرزو در آستين دارم و چند ستاره در آسمانم چه کسانی را دوست دارم و کيستند دوست دارانم در اينجا چه می کنم چه خواهم کرد چه می گويم و با که می گويم ، که می فهمد چه می گويم چقدر از آسمان دلم آبی مانده اين را خوب می دانم هيچ در دانستن و ندانستن خويش مانده ام هيچ نمی دانم ، تنها می دانم به جايی رهسپارم تنها می دانم، بايد بروم اما نمی دانم به کجا نمی دانم به کدام سو نمی دانم
|