|
نجوا |
paskocheh
|
Thursday, January 30, 2003
کسری عنقايی 1 پروانه ای دوخته اند بر لبان دختر و حتی رشته ای از باران بر انگشتانش. من اما نگاه بر او دوخته ام و خاطرات قطره های باران را بر چهره اش می خوانم. دهان اگر بگشايد با ل های پر وانه را می درد انگشتانش را اگر بر لبانم نهد قطره های باران را می آشوبد. زيسته است کودکانه اندوه مرا گريسته است کودکانه پنهان شدن ماه را و در سکوت پنهان می کند کوکانه رازهای مرگ را که بر او گذر کرده است. 2 سايه ی زن از گهواره ی کودک برخاست و دکمه های پيراهن سايه را انگشتان سايه بست. لبخند کودک اما سايه نبود زورقی که به سوی خورشيدها می رفت. 29 September 2002 14:05
Comments:
Post a Comment
|