|
نجوا |
paskocheh
|
Saturday, January 25, 2003
بايد از انسان واهمه داشت
هيچگاه نخواهيم دانست ، پشت آن سبزی دشت چشمان ، چه گناهی نهفته است هنوز، آوای کدامين داغ نشسته بر قلب رفيق آنجاست ، يا کدامين مهر لطيف پشت آن ناپيداست . افسون کدامين صليب مرهمی خواهد داشت بر چشم حريف ، که مرا وا داشته از خويش گردانده ، من از جور زمانه فرتوتم ، نمی خواهم از خاطره ها ، برق نگاه ، ذره ای در خويش حفظ کنم . چه کنم ، گر چنين می گرديد ، برون از فراسوی خيال ، زندگی لطفی داشت ، من مفهومی داشت ..
Comments:
Post a Comment
|