|
نجوا |
paskocheh
|
Thursday, February 06, 2003
تـنها ماندم
تـنها ماندم، همدمی داشتم از ديرين حال ندارم او را او به راهی رفته است ، من نيز در راهی ديده ام تر گشته وسعت فاصله ها پيرم گردانده وسعت فاصله ها را برگهای رنگ به رنگ پاييزی لگد شده زير پای عابران می دانند وسعت فاصله را چلچله دريافته است برگها می دانند رنگ جدايی چه رنگ است چلچله هم می داند زيرا که هنگام بازگشت مسرورانه خواهد خواند خوش به حال چلچله ها که باز می گردند خوش به حال برگها ، دوباره خواهند روييد ، بال من شکسته است پرهايم ريخته از فرط درد اين همه فاصله ها آن قدر اشک از ديده ام فرو ريخته ، که از ديدن باز مانده ، و راهم را همچو چلچله نخواهم يافت آخر اين فاصله را بهر چه سودی آفريدند مگر زجر از اين فزونتر نيز هست کاش دو بال به وسعت واژه های آفريده شده از بهر جدايی داشتم تا به آن سو بپرم بروم تا ته فاصله ها ، تا در رگهايم واژه هست از بال زدن باز نايستم او را می خواهم به قيمت چشمانم که کور باشند در هنگام وصال تنها هرم يک دم مرا کافی است لمس دوباره يک دست خيس و عرق کرده با دستانم ، تمام فاصله ها را خواهد کشت ای کاش مشهود می گشت بر من او ای کاش ديده ام تر می گشت در هنگامه ديدارش ای کاش ، ای کاش . چه کنم تنها ماندم . ای کاش .....
Comments:
Post a Comment
|