|
نجوا |
paskocheh
|
Thursday, February 06, 2003
در کوچه های سنگ فرش قلب تو
صدای پای عابری تنها به گوش می رسد که دور می شود و می خواهد از شهر تو برود و خود نخواسته ای که بماند آنگاه که رفت محزون گشتی ز کار خويش که ای کاش می ماند و تنها نمی ماندم ديگر فرصت ازدست رفته است ديگر او را نخواهی يافت زيرا مسافر غريب ماندنش را که در چشمان تو موج می زد ديد او قلب تقسيم گشته تو را با ديگری ديد او هيچ نگفت و خاموش رفت و رفت تا به آنجا رسد که گلی پر ز عطر تو يابد بی تو مست بويش گردد آن مسافر را تو به خاطر داری آن مسافر که با ديدن او ، چشمانت به يکباره درخشيد هيچ نگفت ، هيچ نکرد قبل شفق رخت ببست ترک شهَرت کرد آنگونه که گلبرگ شقايق پرپر شد يا که عطر گل ياس در فضا گم شد آن مسافر که بود هيچ از خود پرسيدی
Comments:
Post a Comment
|