|
نجوا |
paskocheh
|
Thursday, March 13, 2003
بر بلندای سکوت من تو چرا آواز می خوانی
اين منم که در بقضم جز تو نيست هرگز و تو اينگونه به من سرد می نگری همچون سنگ اين منم آنکه سبزی به تو داد و زرد گشت آنکه نفس داد و خود مرد آنکه واژه داد و خاموش گشت آنکه ماند و رهايت نکرد اما تو که سبز شدی و رها ساختی تو که نفس کشيدی و کشتی تو که گويا شدی و خاموش کردی تو که رفتی و پر گشودی تو که نماندی و يادت ماند تو که رفتی و بقض به جا نهادی بر من تو که سرخی گونه هايت را در چشمم به يادگار گذاشتی تو که ترانه گفتارت را در گوشم به جا نهادی تو رفتی و من ماندم ريشه ام خشک نگشته است هنوز واژه هايم رمقی دارند که دو خط دلتنگی بهر اين بينوا دل فرسوده بگويند باز تو چقدر دل سياه شده ای که دلم را بردی و باز پس ندادی هرگز من چقدر گريزانم زيرا که می ترسم کسی ببيند درون سينه ی من دل نيست و بگويند چرا ؟ آه ،کاش می شد دل را باز پس می داد .
Comments:
Post a Comment
|