|
نجوا |
paskocheh
|
Monday, May 05, 2003
آن روز که ديدم اورا بر ساقه ی استوار خويش پر صلابت تکيه کرده
هرگزدر باورم پرپر شدنش را تصور نمی کردم آن لحظه که ساقه ای شکسته ، گلبرگی به آب افتاده در بر چشمانم يافتم زمين را ملامت کردم که اين از تو رسيد ؟ او مظلومانه دستهايش را نشان داد که هنوز ريشه ها را محکم در آغوش داشت . آسمان را ملامت کردم که اين از تو بود ؟ او نيز با معصوميت خاص خود دستهای خويش را نشان داد که هنوز آفتاب را در دست برای گياه نگاه داشته بود . درختان را ملامت کردم اما پيش از آنکه چيزی بگويم شاخه هايشان را نشان دادند جمع کرده برای رسيدن نور به گياه طفلکی . آخر يافتم آنکه شقايق کوچکی را بی رحمانه با دست خويش از پا در آورده بود باد را تنها توانستم نگاه کنم زيرا اين طبيعتش بود که گه گاه بی رحمانه بسوی بی نوا گياهی بوزد و ... . من از خود رنجيده بودم چرا آن شقايق را در دشت دل خويش نکاشتم که نه تند بادی در آن خواهد وزيد تا ساقه ای بشکند و نه دشت دلم خالی می ماند ،عاقبت رخت ببست عاقبت پرپر شد باد در دشت دلم راه يافت و تند دويد عاقبت دشت دلم خالی ماند . اسم نداره ببخشيد
Comments:
Post a Comment
|