|
نجوا |
paskocheh
|
Thursday, May 15, 2003
سکوت
می خواهم بگويم اما نمی دانم از چه بگويم چيزهای بسياری در ذهن آدمی لغزان به اين سو و آن سو می روند اما لحظه ای برای بيان هر کدام وجود دارد که بايد آن را يافت لحظه ای برای بيان چيزهايی که از دست رفته اند و قدر ندانستيم لحظه ای برای تفکری ژرف در اعماق فکر که چه بوده ايم چه هستيم چه خواهيم کرد چه کرده ايم کاش می دانستيم هر لحظه که گذشت ديگر باز نخواهيم يافتش کاش می دانستيم در زمان مناسب بهترين حرکت برای گذر لحظه هايمان چيست کاش می توانستيم تمامی نگاهی را که بر شانه مان سنگينی می کند از خويش برهانيم کاش می توانستيم اما چه بگويم که نمی توانيم ، تا آن هنگامه که قلبهايمان دری گشوده دارند و مضطرب و به اميد ورود عطری چشم به انتظارند کاش می توانستم پيش از آنکه ديگری را بيابم خود را می يافتم کاش می توانستم پيش از آنکه بخواهم خواسته شوم کاش می توانستم آنگونه سبکبال باشم که بادها را به سوی خويش فرا خوانم تا مرا با خود به آن سو که پرنده قلبم سويش پر می زند ببرند کاش می توانستم
Comments:
Post a Comment
|