|
نجوا |
paskocheh
|
روز های پر ز شادی کو کجا رفتند
ترانه های جاری بر لبان اين مردمان کجا رفتند لاله هامان را که پرپر کرد چشم هامان را که گريان کرد خانه هامان پر ز شادی بود لبهامان پر ز لبخند دلهامان مملو از دوست داشتن ها اين مرغ را که جزشيون نمی خواند به اين وادی که آورد اين لبها را که بر هم دوخت اين داغ ها بر سينه های مادران، که آويخت اين چوبه ها که جز بر تيرباران پاکی بر نياويخت ، اين بند ها که آزادی را به بند کشيد که آورد اين قفلها را بر دهان هامان که آويخت که اينگونه خاموش ِ خاموش گشتيم زبانهامان را ببريدند وقت نجوا نفسهامان را بگرفتند وقت فرياد پاهامان را ببريدند هنگام رفتن مصلوبمان کردند فرياد کرديم نشنيدند فرياد کرديم نشنيديد کجاييد ای مردمان ای افسوس مگر لاليد مگر زبان بر دهان هاتان نمی چرخد ای فرياد تنها می نگرند ای افسوس خورشيد را وقت خفتن ابتدای روز می پندارند به وقت صبح در خوابند به چشمان خويش هزاران لاله نشکفته، پرپر گشته ديدند و خاموش ِ خاموش ، بی کلامی نعره ای چيزی باغشان سوختند ای افسوس لاله هامان را که پرپر کرد چشم هامان را که گريان کرد اينان می دانند و دم بر نمی آرند ( ای ياوه ياوه ) مگر گنگيد و لاليد يا که خود نمی خواهيد مگر زنجير، بيداد و شيون هاتان بس نيست اينچنين مردم که بر دهان هاشان مهر سکوت بنهادند چه می دانند آزادی زيادشان رفتست ای افسوس کجاييد ای مردمان ای افسوس مگر لاليد مگر زبان بر دهان هاتان نمی چرخد فرياد کرديم نشنيديد فرياد کرديم نشنيدند
Sunday, June 08, 2003
هنوز دلم می گيرد گاهی که
به آسمان آبی می نگرم، از کنار آبی می گذرم و حرکت روانش را می بينم هنوز هنگامی که بوی عطرآشنای ، رهگذری از حرکت بازم می دارد وياد خاطراتم می افتم ، دلم می گيرد هنوز کودک هستم زيرا هر لحظه بغضم در کنارم است هر لحظه می خواهم گريه کنم ، های های، اما تنهای تنها ، تا کسی نباشد که بپرسد ، چه شده ؟ من هنوز کودک هستم زيرا هنوز حساس می شوم نسبت به آنانکه برايم عزيزترند و دلم می رنجد . هنوز هم کودک هستم زيرا دلم تنگ می شود حتی برای يک لحظه ی قبل هنوز هم کودک هستم دلم می گيرد و نمی دانم چه کنم و تنها بغض می کنم هنوز هم کودک هستم اما آرزو ندارم بزرگ شوم ، تنها می خواهم کودک باقی بمانم زيرا می دانم هنوز هم کودک هستم و دلم می گيرد .
|