|
نجوا |
paskocheh
|
Tuesday, October 21, 2003
سحر دويد ورفت و
شب رسيد به آسمان نظاره گر که اين چگونه مطلعی است اين شب آنچنان به کار خويش استوار می نگرد گويی هيچ روشنی توان ايستادن مقابلش را به چشم خويش نديده است . زمين و آسمان به خواب تنها چشم روشن آسمان اين تيغ هلال ماه بود که به زير ابر زندگی خزيده است زمين چنان به جبر تيرگی به خواب رفته است گويی هيچ صبح روشنی برای خويش ندارد به چشم سکوت را که بشکند که بند بند تن مرا به هم گره زده و هر رگم به درد آمده اين منم که روزی آزاد بوده ام امروز اينچنين روزگار صبح روشنم ربوده است منم که لبخند به لب براه افتاده ام و اکنون پس سياهی ها به راه خويش گم گشته ام کدام راه را بيابم ار توان رفتن است
Comments:
Post a Comment
|