|
نجوا |
paskocheh
|
Sunday, December 21, 2003
شب يلدا خوش بگذره
دلم می گيرد از اين شاخه آن شاخه که يک گنجشک بر روی خويش ننهادند طفلکی ها را به نيرنگ اين باد لرزاننده شاخه از جای خويش رهاندند دلم می گيرد از اين فصل سرد و پر وحشت دلم می گيرد از باد پر نجوای ِ درد آلود دلم می گيرد از اين مردم که لبان خويش را به دندان سخت گرفتند و لب از لب نگشوده اند هرگز . دلم می گيرد از باران که ديگر يارای شستن اين همه درد دل را به چشم خويش نمی بيند و جز گل کردن اين سو و آنسو نمی داند ، ز ِ دستانی که روزی روشنی ميان من و اين کوچه قسمت کرده بودند، افسوس دلم از هر چه روزی يارم بود گرفته دلم از اين نواهای دل انگيز که اکنون جز ملالی بر دو چشم و اين دل پيرم ندارد سخت می گيرد . دلم می گيرد از فرط جدايی ها ميان من و سيمای خودم و اکنون که نظاره کنان چهره ام هستم ميان زلال آينه قدی ديوار اين خانه ، نمی يابم همان آشنا ديرينه را ای وای . از اين حرف ها دلم می گيرد که می گويند شيرين نيستی، همچو ديروزت، چقدر تلخ گشته ای امروز و هر روزه . دلم می گيرد از اين فصل پر ز ِ سيلاب گذشته های دور و نزديکم که جز اندوه بر دلم چيزی نمی آرند ای افسوس . دگر از اين افسوس هم دلم می گيرد، دگر نجوای خود را بر دشت لب ، خشک و ترک بسته می يابم دلم می گيرد از اين باد که با هو هوی بد يمنش تمام نحسی اين روزگار تيره را با خويش به ارمغان آورده بر صورتم می کوبد ، ای صد افسوس دگر از اين دل هم که روزی مونسم بوده دلم می گيرد دلم سخت از شما نيز می گيرد و اين دل که صد افسوس بر دل دارد همچو ديروزم به رحم آمده دست بر گردن باد می اندازد می گويد : دوباره می آيی و افسوس مرا بر لبم نجوا کنان در کوچه های اين شهر بی رنگ تر ز هر رنگ بگردانی ، می آيی؟ و صد افسوس ...
Comments:
Post a Comment
|