|
نجوا |
paskocheh
|
Sunday, April 25, 2004
چهار روز و سه شب
يک روز ابری تو پس ابری پنهان شدی تا نبينمت از من دلگيری می دانم و نمی دانم برای چه يک روز آفتابی باز هم پنهان گشته ای اين بار پس نور انگار بازيت گرفته دوست داری پيدايت کنم يک روز بارانی صدايت را می شنوم که هق هق انتهای گريه ات را به گوشم می رساند اين بار واقعا دلگيری يک روز معمولی نه ابری نه آفتابی نه بارانی هيچ جا نيستی تو رفته ای و من بيهوده دنبالت می گردم اولين شب احساس شد و يک دوست پيدا کردم که غمگين بود اسمش تنهايی است و يک دوست ديگر اين يکی اسمش دلتنگی است دومين شب نيز آرام پيدا شد و من همراه تنهايی و دلتنگی چيز ديگری يافتم که قبلا صدايش را از تو شنيده بودم هق هق سومين شب سخت آمده بود که بماند اما ديگر من هم نبودم دنبال تو راه افتادم بيهوده يا ...
Comments:
Post a Comment
|