|
نجوا |
paskocheh
|
Friday, June 04, 2004
شاید درست شاید غلط
آشوب ذهن آدمی تنها اوهام بر سیمای خویش است ، همچو من که تمام وقایع نافرجام را همچو تصویری عریض بر پرده سینمای ذهنم از چشم می گذرانم داشته های من ، تو یا دیگری تنها مقداری کمی است از تمام چیزی که باید بدانیم تکامل آدمی ، تکاملی جسمی نه ، تکاملی جسمی آدمی هر اندازه که پر محتوا باشد ناقص است اگر چاله های روحی خود را پر نکرده باشیم . اگر روحمان تکامل نیافته باشد ، سفرهایی که رفته ایم ، چیزهایی که دیده ایم کامل نشده ، می دانی که اگر آنگونه که باید به نظاره منشینی ندیده ای و نرفته ای . نواهایی که بر آنها گوش سپرده ای حرف هایی که از برای تو یا دیگری گفته شد و شنیده ای ، هیچ در نیافتی میانشان حتی احساس آرامشی شوقی ، ذوقی اگر به دل گوش نسپری بر آنها . ترانه هایی که سروده ای ترانه هایی که خوانده ای ، هیچ یک موزون و خوش آهنگ به گوش نخواهند رسید اگر برای خودت ، دلت و دیگری نسروده یا نخوانده باشی . عشق ها عواطف و احساسات خرج شده از سوی تو ، دیگری عشق های چوبین ، بی هیچ نرمی ، علاقه ای اگر بی هیچ تپش قلبی ، دغدغه ای باشد خود می دانیم که بازی بیش نیست بازی بس خسته کننده و به راستی غیر واقعی . تئاتر رفته ای ؟ نگاه که بیندازی آنگونه محو تماشا شده ای ودر آخر هنگام برخاستن از صندلی سالن ، احساس خستگی بیش از تاثیر بازی بازیگران بر تو چیره شده ، اما هنگامی که خودت دریابی که آن صحنه چقدر شبیه قطعه ای از زندگی خودم یا دیگری است در انتها پر فکر و مغشوش ذهن از جا بر میخیزی ، آنگونه که در نمی یابی کدام زمان بسوی خانه ات حرکت کرده ای که اکنون جلوی در خانه بدنبال کلید در ورودی تمام جیب هایت را زیر و رو می کنی . به یاد دوست یا دوستان قدیمی که می افتی فقط با خود می گویی چه زود گذشت و بعد به فراموشی می سپاری و کارهای روزمره ات را شکل انجام به خود می گیرند و چه ساده از آن گذشتی . اگر خاطراتت لذتشان را بر تو چیره کنند سریعترین کار یعنی دفتر تلفن را بر می داری و بدنبال شماره هایی که چند وقتی است بسراغشان نرفته ای میگردی . سنت که زیاد می شود نه آنگونه بگوییم پیر گشته ای بیست و پنج سالگی ات را می گویم آنقدر مشکل برای خویش آفریده ای که نمی دانی چگونه از پسشان برآیی و با تمام سیمای جوانت درونت ، ذهنت پیر و فرتوت گشته ، حال آنکه می توانی ببینی دیگرانی که با تمام سیمای پیرشان چگونه از ذهنی شاد و سرشار از روشنی و درونی با لطافت برگی بر خوردارند ، حال آنکه تو به سی نرسیده به سان مرده ای بس فرتوت با نقابی بر چهره می مانی . خود اگر نخواهیم جهان با تمام سیمای روشنش که به رویت نهاده با پرده وهمی آنچنان تاریک در چشمانت جلوه می کند که نتوانی قدم از قدم بر داری و عقب رفتن را به جلو ترجیح می دهی . خود اگر باور نداشته باشیم دستان تهی مان از شور و عشق پر خواهد گشت خود اگر باور داشته باشیم باورمان بارور خواهد گشت . خود اگر ایمان داشته باشیم خواهیم رسید ، خود اگر باور داشته باشیم دست خواهیم یافت به آنچه باید بیابیم ، تواناییشان را آدمی دارد و خود بی باور نخواهیم دانست که داراییم . ![]() بدون شرح
Comments:
Post a Comment
|