|
نجوا |
paskocheh
|
Friday, September 24, 2004
طلوع
شولای آخرین خویش را به تن کرده ام میان این سکوت ، برای آن صلای دوربه پا خواسته ام به سوی آن صدا که گویی خورشید ، پشت ابهام دور آن می خواندم ، هلا هلا که راه افتاده ام . سکوت را شکستم و خواندم : ای جماعت شما که گوش ها را به حلقه ی در این و آن آویخته اید ، لختی ز جای خویش برخیزید و بشنوید ، صدای آواز صبح و سپیده را . جماعت هر چه کردند بشنوند ، هرگز اگر شنیدند آن صلا جماعت از نوای ناشنیده به تنگ آمده ، به سوی من خروش و سیل بر زدند . گفتند : ای سامری ! مگر میان این شب و بهت این خلق سربه بالین نهاده ، چگونه می شود آوای صبح و سپیده ! دیوانه گشته ای ؟ پای برکش از این فسون شب که هیچ راه نیابی ، میان بیراه شب اسیر ، خویش را دفن گشته خواهی ای بینوا پسر ؟ خلق که گوش ها را همه هدیتی است برای فتنه و فسون ، به رای خود نشسته ، ره به سوی غفلت خواب ، رفتند . کنون که من تنها ز هر همراه و ترس ز یاوه ای که گفته اند ، میان رفتن و باز ایستادن ، به خود آمده با آخرین شولای که به پا داشتم ، ره به سوی صلا برده ؛ کنون که آغوش سپیده باز یافته ام ؛ به فکر آن خلایقم که خواب مانده اند طلوع را ز کف داده اند . 12/06/1383 چهارشنبه 2.10 صبح شهریور ماه
Comments:
Post a Comment
|