|
نجوا |
paskocheh
|
Sunday, September 26, 2004
دیروز
ديروز برای تو بودم امروز هم هستم برای تو بی آنکه آب از آب برای تو تکان خورده باشد برای من لحظه لحظه ات هیجان انگیز است و چیزی میان سینه ام برایش می تپد ، برای تو سکون ، بی انعکاس و التفاتی همیشگی است . از بی تفاوتیت لجم میگیرد ، اما می دانم به آن دچارم بی چاره ای از خودم لجم میگیرد که به عروسک بودنم میان دست های تو خوکرده ام ، هیچ دوست ندارم رنگ رهایی ببینم . از خودم بیش از تو لجم میگیرد ، زیرا دچار توهستم دست و پا بسته با حماقت خویش دست و پا میزنم ، دیگر دیر شده ، تو بی تفاوت شده ای نسبت به من و من گریه ام میگرد ، اما تو نمی دانی ، نمی بینی و نخواهی دید ، از دیدنم روگردانی به گناه ِ بی گناهی . با بی گناهی تام در فرجام خواهی آخر به شکست خویش تسلیم؛ از روی نعش عشق خویش میبینم تو را که گذر می کنی همچو فاتحی که برق چشمانش ترسناک است . من از حرام شدن گذشته ام از تباهی گذر کرده به بی هویتی رو کرده و در دام تو افتادم ، در دام تویی که خود اسیری به زندگی اسیری به زندانبانی من . مطلب بعدی یه داستان کوتاه هستش بد نیست بخونیدش پرند خوش نفس
Comments:
Post a Comment
|