نجوا


paskocheh
My Photo Site Zedenoor
gisgolab
kochehbaghsabz
siavashgd
pedrams
sadeghhedayatcom
botri

nafesehaftab

sangebozorg

Sepidy

hiiiva

akkasee

iranphotomuseum

photo.net

imaging-resource

LINK

LINK

LINK



 


Sunday, October 24, 2004


من به بودن دچار و به ماندن اثیر
تو برفتن ستبر و تیزپای

من به خاطره هایم دچار و اشک هایم اثیر
تو بر باد فراموشی رهای رها

من به تنهاییم دچار و به تیرگی شبهایم اثیر
تو چابک و جست و خیز کنان رمیده ای

من از کودکی هایم رها شده
کودکی هایم یادم نیست

تو میان کودکی ات غوطه وری
هنوز بوی کوچه و قهر و شتی می دهی

من اینجا حبس کرده ام دلم را برای تو
و به هیچ سو نمی نگرم

تو آزادی چو قاصدک به هر سو می روی
و به افق دور دست خیر گشته ای

من به تکرار دچار و از تغییر بیزار
تو به دگرگونی عطشناک و از سکون گریزان

من به غمهایم اندیشه کنان به بود و نبود
تو پی یافتن شادی ها و بدنبال شور زندگی

من تباه گشته ام به گناه حماقت چشمهایم
تو رها گشته ای به جرات بستن چشم هایت

30-07-1383 پرند خوش نفس

Friday, October 15, 2004


امروز عروسی بهترین دوستم هستش من نتونستم برم و
خیلی ناراحتم ولی از همین جا تبریک می گم بهش
خیلی دلم براش تنگ شده و، امیدوارم همیشه موفق باشه توی زندگیش و
خوشبخت باشه .
این دو خط رو هم بهش تقدیم می کنم .

نگاه خيره بر کسی
اگر بخواهدت هميشه يادش هست
.
برای بهجت خودم

24-07-1383

Wednesday, October 06, 2004

سهراب شاعر سبزه و آب

امروز روز تولدش هستش روز تولد سهراب سپهری

مردی که نقاشی ميکرد با قلمويش و با ذهنش .

زندگی يعنی يک سار پريد

از چه دلتنگ شدی ؟

اين شعر هميشه منو به وجد مياره .


http://www.sohrabsepehri.com/download/sohrab_2_800x600.jpg">


Sunday, October 03, 2004

آدم و حوا

آدم شاد بود هنگامی که گرفتار نبود
با چشمانی باز در آزادی خود غرق و غرق شادی بود .
روزها نورانی از پرتو نوری که برایش آفتاب می پرآکند .

روزها میان سبزه زارهای دشت می دوید مسرور ِ مسرور
گلها را دوست داشت ، هنگام بوییدنشان تنها احساسش بی نیازی بود و
گیج شدن از عطر خوش گیاه ، او یک دوست بسیار زیبا داشت ، یک گل رز درشت و سرخ ، آدم آن گل از همه چیز بیشتر دوستش داشت .

تمام سبزی ها کوهها را زیبا می دید تمام لحظاتش جز لذت چیزی نبود .
آدم هر چه می خواست می نوشید هرچقدر می خواست می خوابید میان روز
هر چه می خواست انجام می داد به هر کجا می خواست می رفت .
شبها دوستانی داشت میان آسمان شبش که چه زیبا بودند؛ آسمانی تزیین شده با نقره فامهای درخشنده ستاره ها را می گویم و دوستش ماه که برای او می درخشید هر شب آنقدر به ماه می نگریست تا خوابش می برد .
آسمان ابری که می شد آدم با قطره های باران بازی می کرد .

روزی چیزی دید همچون خود با مقداری تفاوت ،
به چشمش جذاب بود ولی نمی خواست او نزدیکش شود آدم نزدیک گل سرخش بود می ترسید حوا بخواهد آن را بچیند اما احساسش گفت که اینگونه نیست ، از
دور نگاهش می کرد آن موجود هم می خرامید و دلربایی می کرد از آدم ، بی آنکه
بداند آدم دیر وقتی است از او خوشش آمده است حتی گاهی گل سرخش نیز از یادش می رفت .
اسم آن موجود حوا بود ؛
اولین باری که آدم جرات کرد به او نزدیک شود تا حوا را از نزدیک دید فرار کرد و
زود لب دریا ، دوست روز و شبش برگشت اما دریا مثل همیشه برایش
شادی آور نبود دریا دلگیر بود بوی غم می داد دریا را تنها دوست نداشت تماشا کند ،
آدم نمی دانست چرا با اینکه باران نمی آید گونه هایش
خیس است درون دلش آشوبی بود نه مثل آشوب دلش وقت
گرسنگی ، او دلتنگ بود نمی دانست یعنی چه اولین باری بود که
اینگونه می شد . آنشب آدم از کلافگی خوابش
نبرد از خستگی اوایل صبح به خواب رفت ، اما حوا میان نعنوی سبز علفی خود که بین دو درخت کاج بسته بود در خواب نازی بود در خواب می دید با آدم در
دشت سبز دست در دست یکدیگر می دوند و شاد می خندند ، بلند بلند فریاد می زنند



حوا نمی دانست چه به روز آدم آورده حتی نمی دانست خودش هم بی نصیب نمانده .
صبح باز هم آمده بود میان دشت اما آدم نبود ، او هنوز از خستگی میان خواب پریشان خویش دست و پا می زد ، دشت دلگیر بود نسیم بوی تنهایی می داد ، تا آن لحظه دشت اینگونه دلگیر نشده بود .

مدتی گذشت آدم بیدار شد به خود آمد پیش از احساس گرسنگی یاد آن موجود افتاد
یاد آن موجود که حتی اسمش را نمی دانست گرسنگی را نیز از یادش برده بود .
آدم دوید و رفت بسوی دشت دید آن موجود لب پرتگاه انتهای دشت نشسته است به دریا می نگرد ، آدم جرات کرد و نزدیک رفت حوا برگشت بهت زده بهم نگریستند ، پس از مدت زمانی نچندان کوتاه حوا گفت اسم من حواست اسم شما چیست ؟

آدم به ِتِته ِپته افتاده گفت آدم .
از اینکه صحبت کرده بودند با یکدیگر بسیار شاد بودند .
آدم و حوا کم کم از بودن با هم لذت می بردند .
میان دشت می دویدند درون دریا شنا می کردند با موج ها بازی می کردند ، دریا و دشت
از همیشه زیبا تر و شادی آور تر بودند .
روزها می گذشت آنها همیشه با هم بودند ، اما کم کم حوا یاد هم بازیانش افتاد دیگر زیاد سرحال نبود گاه گاه عصرها می نشست و به جایی درون جنگل خانه ی قدیمیش چشم می دوخت .
او یاد دوستانش درخت ها و خرگوش ها که بسیار دوستشان داشت افتاده بود . یک روز صبح پیش از آنکه آدم بیدار شود او رفته بود سراغ دوستانش سخت مشغول شادی بود که آدم آمد و گفت بیا برویم دشت حوا گفت نه و به بازی و شادیش پرداخت آدم دوباره مصمم
گفت بیا برویم دریا شنا کنیم با موج ها بازی کنیم دوباره پاسخ
قبل را دریافت کرد ، آدم ناراحت رفت .

این اوضاع چند روز تکرار شد و آدم دیگر خسته شد تنها کاری که میکرد می دید حوا را گاهی که می دود وشاد است بدون او .

آدم لبه پرتگاه رو به دریا به نسیم غمناکی که می وزید دلخوش کرده بود صورتش از همیشه گرفته تر بود اما دیگر چاره ای نداشت حوا به او کاری نداشت .
یک روز او را دید می رود جایی که خودش همیشه می رفت قبل از آشنایی با حوا ، حوا می رفت سمت گل رز آدم ، آدم اعتنایی نکرد و رفت کنار دریا تا غروب نشسته بود و روبرویش افق را نگاه می کرد خسته شده بود برگشت هنگاه برگشتن دید حوا را که
می دود بسوی خانه اش میان جنگل به سرش گلی زده بود ، بله گل رزی درشت و سرخ بود ؛ آدم ابتدا با خود اندیشید آنقدر ظالم نیست ، او می داند که من آن گل سرخ را
بسیار دوست دارم ، نفهمید چه می کند دوید سمت بوته های رز ، اما اتفاق رخداده بود
گل رز زیبایش چیده شده بود ، آدم دوید و دوید دیگر نمی توانست بماند آنجا ، رفت سمت دریا چشم هایش خیس خیس بود ، انگار قلبش را از شاخه چیده بودند تا صبح گریه می کرد تا خوابش برد .

صبح بسوی خانه اش که بازمیگشت دید گل رز از شاخه چیده شده را میان دشت افتاده پژمرده و از رنگ و رو رفته ، بلندش کرد دوباره بسوی دریا دوید ، جلوی ساحل او را به خاک سپرد تا کسی پیدایش نکند .
از خشم گریه اش نمی آمد رفت به خانه اش و هم آنجا ماند ، ناگهان دید در میزنند از لای در چهره حوا را با آن لباس سپیدش شناخت بی توجه روی تختش افتاد و اعتنایی نکرد تا
حوا مایوس شد و رفت .
آدم دیگر به حوا کاری نداشت و به کار خود می پرداخت لب دریا می رفت آنجایی که گل رزش بود ، می نشست و افق را تماشا می کرد .

حوا از دور هر روز آدم را نگاه می کرد اما می دانست آدم به او کاری ندارد او تازه فهمیده بود چه کاری کرده است ولی دیگر از نظر آدم دیر شده بود او می دانست آدم هر روز سر خاک گل سرخ می رود ، خودش پشیمان شده بود مدتی می رفت لب پرتگاه و دریا را نگاه می کرد نسیم غمناک تر از همیشه برایش بود اما می دانست تقصیر خودش است .
حوا دید بعد از آن آدم دوباره شادی می کند لب دریا ه مثل همیشه اما شاد است بدون او ، یاد خودش افتاد که چه شاد بود بدون آدم با دوستانش هنگامی که آدم را تنها گذاشته بود .

حوا میان جنگل رفت پیش دوستانش اما او هم مثل آدم دلش گاهی می گرفت و می آمد لب پرتگاه ...

02-07-1383 دومین روز سمین پاییز که احساس شد .
پرند خوش نفس شاید هم مارک توایین


صفحه اصلي :: آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?          

نجوا (Archives)




نجوا


LINK
LINK
LINK
LINK
LINK
LINK
LINK



 


آرشيو