نجوا


paskocheh
My Photo Site Zedenoor
gisgolab
kochehbaghsabz
siavashgd
pedrams
sadeghhedayatcom
botri

nafesehaftab

sangebozorg

Sepidy

hiiiva

akkasee

iranphotomuseum

photo.net

imaging-resource

LINK

LINK

LINK



 


Sunday, November 21, 2004

سرآغاز داستان

سرآغاز داستان تمام لحظات مرا با خویش داشتی
بی آنکه تمام و کمال با تو باشم .

میان نسیم خنک بهار کم کم یافتنت را پی جو بودم ، تا
آنکه یافتمت .
به گرمای تابستان همچو تابش آفتاب آنقدر بر هم تابیدیم و
برای یکدیگر بودیم که چشم هایمان را بستیم و گرفتار حماقت گشتیم .

چشمان بسته مان فاجعه را ندید و میان شوک فاجعه به
پاییز رسیدن را احساس نکردیم .

ابتدای پاییز بود که سردی و رعب بر من و تو غلبه گشت ، هر کدام
به یاد دیگری اما رو به زردی و دور از هم مانده .

تا به سپیدی زمستان رسیدیم ، فصلی که گویای تو بود و دوباره زده شدی برای من ،
امام نه گرم ِ گرم همچو بهاری که ابتدایش آمدم و پیدا شدی تو در آن .

به بهار دیگر که رسیدم دست هایت را می دیدم که
لحظه به لحظه دورتر و دورتر می شدند و می دیدم و هر چه کوشیدم رو به
پریدن چشم دوخته بودی .

در اثنای بهار بود که بی خبر مرا به حال خود وانهادی بی آنکه
بدانی رمق پاهایم برای یافتنت بس کم شده است و
تو از فرصت استفاده کرده به پریدن خویش رو کردی بی آنکه
بدانی پای من به قفسی که خود ساخته بودی و میانش رو به پریدن نهاده بودی
زنجیر است ؛ کوشیدم اما جز جراحت های پای زنجیر شده ام و
شکستن آشیانه ی کوچک میان سینه ام چیزی نیافتم .

دست خویش را بسویت کشیدم پس زدی و گفتی دیگر نمی خواهمت ، همچو
لباسی که کهنه شده بود .

هرچه کردم زنجیرم را نمی توتنستم بگشایم ، اما لحظه ای زنجیرم گشوده شد اما
خاطره ی بلورین دُرهای زیر پلک هایت مرا وادار ساخت خود دوباره
زنجیر پایم را محکمتر کنم .

میان تابستانه ای گرم دوباره نگاهی به من کردی اما سرد ِ سرد و
از روی ترحم بی آنکه بدانی ترحمت تنها مرا بیشتر می شکند .

فصل دیگر داستانمان یا داستان من شروع شد .
داستان من از این رو که احساس می کنم این داستان هنوز تنها برای من ادامه دارد .

پاییز رنگین بال دیگری رسید ، تو دیر زمانی است در قفس را گشوده دیده ای
خیالت به پرواز است ، نه من .

و من دچار تنهایی و حسرت مانده ام .

نمی دانم زمستان که تو در آن می رویی را به شادی می یابم ، یا
به زیر سنگی جدایی به زیر خروارها برف نادیده ماندن ، مدفون خواهم گشت .

نمی دانم گناه پرنده ی تنها چه بود که باز هم تنها ماند .

02-07-1383

1.20 صبح گاه

Sunday, November 07, 2004

تنهايم

کسی امروز با من نيست
ته کوچه دلتنگی امشب
زير پتوی سرد و گرم خاطره هام .


کسی امروز با من نيست
ميون هق هق ِ سرد ِ شبونه
که خواستن رو برام رج ميزنه هر دم .


کسی امروز با من نيست
تموم دشت های آرزو کوير لم يزرع شد ،
تموم سبزی نگاه ِ گرم ِ آوايی ز ِ دستم پريد توی
حوض آب ِ دلتنگی .


کسی امروز با من نيست
ته کوچه دلتنگی امشب
کسی هر روز با من نيست .


و من تنهای ِ تنهای ِ ، تنهايم .


17/3/1383 12:55 صبحگاه پ . خ

صفحه اصلي :: آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?          

نجوا (Archives)




نجوا


LINK
LINK
LINK
LINK
LINK
LINK
LINK



 


آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?