|
نجوا |
paskocheh
|
Sunday, November 21, 2004
سرآغاز داستان
سرآغاز داستان تمام لحظات مرا با خویش داشتی بی آنکه تمام و کمال با تو باشم . میان نسیم خنک بهار کم کم یافتنت را پی جو بودم ، تا آنکه یافتمت . به گرمای تابستان همچو تابش آفتاب آنقدر بر هم تابیدیم و برای یکدیگر بودیم که چشم هایمان را بستیم و گرفتار حماقت گشتیم . چشمان بسته مان فاجعه را ندید و میان شوک فاجعه به پاییز رسیدن را احساس نکردیم . ابتدای پاییز بود که سردی و رعب بر من و تو غلبه گشت ، هر کدام به یاد دیگری اما رو به زردی و دور از هم مانده . تا به سپیدی زمستان رسیدیم ، فصلی که گویای تو بود و دوباره زده شدی برای من ، امام نه گرم ِ گرم همچو بهاری که ابتدایش آمدم و پیدا شدی تو در آن . به بهار دیگر که رسیدم دست هایت را می دیدم که لحظه به لحظه دورتر و دورتر می شدند و می دیدم و هر چه کوشیدم رو به پریدن چشم دوخته بودی . در اثنای بهار بود که بی خبر مرا به حال خود وانهادی بی آنکه بدانی رمق پاهایم برای یافتنت بس کم شده است و تو از فرصت استفاده کرده به پریدن خویش رو کردی بی آنکه بدانی پای من به قفسی که خود ساخته بودی و میانش رو به پریدن نهاده بودی زنجیر است ؛ کوشیدم اما جز جراحت های پای زنجیر شده ام و شکستن آشیانه ی کوچک میان سینه ام چیزی نیافتم . دست خویش را بسویت کشیدم پس زدی و گفتی دیگر نمی خواهمت ، همچو لباسی که کهنه شده بود . هرچه کردم زنجیرم را نمی توتنستم بگشایم ، اما لحظه ای زنجیرم گشوده شد اما خاطره ی بلورین دُرهای زیر پلک هایت مرا وادار ساخت خود دوباره زنجیر پایم را محکمتر کنم . میان تابستانه ای گرم دوباره نگاهی به من کردی اما سرد ِ سرد و از روی ترحم بی آنکه بدانی ترحمت تنها مرا بیشتر می شکند . فصل دیگر داستانمان یا داستان من شروع شد . داستان من از این رو که احساس می کنم این داستان هنوز تنها برای من ادامه دارد . پاییز رنگین بال دیگری رسید ، تو دیر زمانی است در قفس را گشوده دیده ای خیالت به پرواز است ، نه من . و من دچار تنهایی و حسرت مانده ام . نمی دانم زمستان که تو در آن می رویی را به شادی می یابم ، یا به زیر سنگی جدایی به زیر خروارها برف نادیده ماندن ، مدفون خواهم گشت . نمی دانم گناه پرنده ی تنها چه بود که باز هم تنها ماند . 02-07-1383 1.20 صبح گاه
Comments:
Post a Comment
|