|
نجوا |
paskocheh
|
Saturday, January 29, 2005
نفسهای ِ نه چندان گرم
از اثنای سينه ای ، كه جز درد چيزی نياموخت فكر هايی بی انجام از درون ذهنی ، كه تنها هوسهايش را بالا می آورد ... . 25/08/1383 01:20 صبحگاه
Friday, January 21, 2005
آسمان ابری این روزگار
آسمان آن ابر پر باران کجاست ؟ تا ببارد ننمی بر این دلم . آسمان آن ابر پر باران کجاست ؟ تا شوم از بارشش من سیر ِ سیر ِ . آسمان با رعد خود بر من بتاز تا شوم در خاک و من گردم اسیر . آسمان ای آسمان پر ز ابر ، لحظه ای بر من ببار و پاک کن آنچه از دیروز و دیرین داشتم . آسمان بر نمی باری ، مبار لااقل تکه نسیمی برای چهره ی زردم بساز . آسمان بر من نمی باری ، مبار ، نسیمی بر من نمی سازی ، مساز ، تکه نوری بر این تیره دل رحمت نما تکه نوری سوی قلبی کز آفتاب تنها شنیده آفتاب ؟! پرند خوش نفس 21-01-1383
Saturday, January 01, 2005
اشك و سكوت
سكوت شب لغزيد ميان دستهايم جايش دادم بی حرفی ، ميان آغوشم بود من خسته تر از آن بودم كه هم پايش بيدار بمانم خوابم گرفته بود ، چشم هايم را لحظه ای بستم كابوسی به سويم هجوم آورد فرار می كردم اما به من رسيد ، لحظه ای از زندگيم بود از جايم پريدم ناگاه شب را ديدم رشد كرده مرا ميان خويش گرفته است . ترسيدم اما كار از كار گذشته بود و من اسير همچو كودكی اشك هايم زير پلكهايم جمع شد بقضم فشار می آورد بر قلب ناتوانم خسته و گرفتار اشك هايم شروع به لغزيدن كردند بروی گونه هايم احساس می كردم خرده شيشه هايی از درونم بيرون ميريزد احساس عجيبی بود بزرگ شده بودم و اشك ريختن را از خاطر برده بودم ، اما اكنون كه سرازير گشته بودند احساس سبكی می كردم اين بار شب را دوست داشتم ميان سكوت رعب انگيزش من آرام گريسته بودم تازه فهميده بودم كه گريه ام از شب نبود اشك هايم برای تنهايی خودم سرازير گشته بودند تازه به خود آمده بودم و ميان بی صدايی شب اشك هايم را رها می ساختم . 2/10/1383 پرند خوش نفس 22:56
|