|
نجوا |
paskocheh
|
Saturday, January 01, 2005
اشك و سكوت
سكوت شب لغزيد ميان دستهايم جايش دادم بی حرفی ، ميان آغوشم بود من خسته تر از آن بودم كه هم پايش بيدار بمانم خوابم گرفته بود ، چشم هايم را لحظه ای بستم كابوسی به سويم هجوم آورد فرار می كردم اما به من رسيد ، لحظه ای از زندگيم بود از جايم پريدم ناگاه شب را ديدم رشد كرده مرا ميان خويش گرفته است . ترسيدم اما كار از كار گذشته بود و من اسير همچو كودكی اشك هايم زير پلكهايم جمع شد بقضم فشار می آورد بر قلب ناتوانم خسته و گرفتار اشك هايم شروع به لغزيدن كردند بروی گونه هايم احساس می كردم خرده شيشه هايی از درونم بيرون ميريزد احساس عجيبی بود بزرگ شده بودم و اشك ريختن را از خاطر برده بودم ، اما اكنون كه سرازير گشته بودند احساس سبكی می كردم اين بار شب را دوست داشتم ميان سكوت رعب انگيزش من آرام گريسته بودم تازه فهميده بودم كه گريه ام از شب نبود اشك هايم برای تنهايی خودم سرازير گشته بودند تازه به خود آمده بودم و ميان بی صدايی شب اشك هايم را رها می ساختم . 2/10/1383 پرند خوش نفس 22:56
Comments:
Post a Comment
|