|
نجوا |
paskocheh
|
Monday, April 04, 2005
اشکها را چگونه می توان پنهان کرد
باران احساسات يا آبشار غم ها کدام يک بناممش از بوی کسی مست می گردی به دمی از برت رفته و در کار خويش مانده ای نمی دانی که بود، يا ميدانی و نمی يابی اش من از تمامی باد های وزنده پرسيدم آن عطر که مرا با خود برد از کدام ديار برمن روانه ساختيد هيچ يک به ياد نمی آورند تمامی گل ها را بوييدم از تمامی شان پرسيدم اما نيافتمت امروز به اين دشت می نگرم و کسی را می بينم و عطری از دور به مشامم می رسد ، در خود گم شده ام او را می بينم که به من خيره شده با دستی کشيده به سوی من و من آرام ِ آرام به او می نگرم و از خود بی خود گشته ام زمزمه ای در تنم نجوا می کند که نمی دانم چيست دستان سردم چيزی طلب می کنند که نمی دانم چيست لب هايم زمزمه ای دارند که نمی شنوم چشم هايم پر اشک اما سرازير نمی گردند دلم گرفته از اينکه نمی دانم راه پيش رويم کدام است از اينکه نمی يابم آن چه خواهانم از اينکه هر چه می روم فاصله را دورترُ دورتر می بينم راه پيش رويم طلب در پيش گرفتنش را دارد اما نمی دانم من با اين پاهای نحيف توان حرکت را خواهم داشت نمی دانم وقت حرکتم کدام لحظه است نمی دانم هنگامه رسيدنم توانی در تنم هست، آيا لحظه رسيدن دوباره بر تن بی جانم خواهند دميد می ترسم از اينکه مرا نيز به صليب کشند اما زمزمه ای در تنم نجوا می کند می شنوم که رسيدن را شايد مصلوب شدن پاداش است
Comments:
Post a Comment
|