|
نجوا |
paskocheh
|
Thursday, February 16, 2006
از دوريت
از دوريت تاب ندارم ، خسته گشته ام من تو را می خواهم اين خواست زياديست از دوريت تب دار است بدنم ، خنكای تو درمان من است من تو را می خواهم از كه بايد بخواهمت تا هميشه . از دوريت دلم سخت ميگيرد اشكهايم مرا در بر ميگيرند و تو نيستی تا گونه های ِ خيسم را نوازش كنی من تو را می خواهم چرا نمی آيی دستانم را با خود ببری از دوريت پاهايم رمق ندارند دلم با بال شكسته ، باز هم خواهد پريد برای ديدن تو من تو را می خواهم ديگر چشمانم از انتظار داشتنت برای آرامش شبانه سو ندارند از دوريت من سخت فرتوت گشته ام و تو نزديك اما كنارم نيستی من تو را می خواهم ، ميدانی من زندانی بند دل تو هستم ميدانی زندانی به زندانبان دلش سخت دل می بندد . از دوريت من ديگر تاب ندارم می جويمت بس سخت از دوريت چه بگويم كه نزديكی ، به دل و دور به اندازه ی وسعت يك نگاه . 02-11-84 عصر بهمن ماه – ش
Comments:
Post a Comment
|