|
نجوا |
paskocheh
|
Wednesday, October 10, 2007
تمام ناتمام های همیشگی در این هستی
در اطرافم ، در هر روزه ام ، در ذهنم در ذره ذره زندگی ام مرا دچار احساس بیهودگی می کنند می دوم به سوی ِ بی سوی می آیم از سوی ِ بی سوی به کجا از کجا ؟ و هزاران سوال دیگری که همچون برگهای پاییزی زیر پایم دور و برم را گرفته اند .
Monday, October 08, 2007
همچو دریا آرامم
اما موجهای درون سینه ام به ساحل سنگی افکار می کوبدم من با چهره ای آرام همچو دریا طوفانی درونم موج گونه می کوبدم به آن ساحل سنگی اما نمی توانم آرامش رخسارم را به دلم راهی کنم تنها طوفان درونم گاهی چهره ام را در بر می گیرد گاهی زبانم را گاهی زندگی ام را ...
Sunday, September 30, 2007
تنهاییم فریاد می زد
و من صدایش را نشنیدم تا لحظه ای که او هم تنها ماند و من پارو زنان به سوی جایی که نمی دانم کجاست می شتافتم ، شاید بیابم تنهاییم را که آنجا ، شاید تنها نشسته باشد ...
Saturday, August 25, 2007
صدا های مواج میان گرمای صبح جنوب
و نفس خسته مردی پشت فرمان میان غار غار مسافران از شکوه کرایه سیم های تار دل خسته ای چو من را هر روز پاره می کنند سایه های که نیستند برای فرار از آفتاب می خندند های و های به تو و من و آسفالت بی گناه که ناچار وزن بیهوده مرا و تو را نیز باید که تحمل کند زمانه بی رحمی است و سرکش تر از همه سایه هایی که نیستند برای فرار من و تو از ...
Thursday, August 16, 2007
دوباره می کنم سلام نو پس از گذشت سالی
دوباره می کنم سلام به آسمان بی ابر جنوب دوباره می کنم سلام به گنجشک های له له زنان این دیار دوباره می کنم سلام به تو به خود که آشناییم و نیستیم دوباره می کنم سلام به هرکه می رود ز این دیار و آنکه می آید به این دیار دوباره می کنم سلام اینبار سلام سردی به دستهای داغ از آفتاب این دیار دوباره می کنم سلام به مردمان این دیار دوباره می کنم سلام به که ؟ هر آنکه هر آنکه هست و نیست
Thursday, August 02, 2007
در تنهاییم فرو می روم
در حالیکه با تو ام در تنهاییت فرو می روی در حالیکه با منی من با توام و به تنهایی می اندیشم و تو با منی و به تنهایی می اندیشی در گیرو دار زمانه ، مگذار فرو برویم میان بهت تنهایی !؟
Wednesday, August 01, 2007
Tuesday, July 10, 2007
واژه هايم همه خشك گشته اند
امروز و ديروزم مثل هم دستانم به نوشتن نمي روند اثير روزها نمي خواهم بمانم چه كنم ؟ چه كنم ؟
Wednesday, June 20, 2007
تمام لحظه هاي رفته بر باد را به خاطر مي آورم و اينك مي شتابم به سويي كه ،بيهوده زندگي نكنم بيهوده نگويم ، بيهوده نشنوم اما افسوس كه و صد افسوس كه از پا افتاده ام
|