|
نجوا |
paskocheh
|
Saturday, August 25, 2007
صدا های مواج میان گرمای صبح جنوب
و نفس خسته مردی پشت فرمان میان غار غار مسافران از شکوه کرایه سیم های تار دل خسته ای چو من را هر روز پاره می کنند سایه های که نیستند برای فرار از آفتاب می خندند های و های به تو و من و آسفالت بی گناه که ناچار وزن بیهوده مرا و تو را نیز باید که تحمل کند زمانه بی رحمی است و سرکش تر از همه سایه هایی که نیستند برای فرار من و تو از ...
Comments:
Post a Comment
|