|
نجوا |
paskocheh
|
Sunday, December 28, 2003
رنگ به رنگ 1
امروز بيرنگی مثل قطره های باران ديروز نارنجی بودی مثل اين خورشيد ديروز سبز بودی مثل دشت دلت امروز آبی گشتی همچو دريای غمم تو سپيدی ، من خاکستری سياهی من در بر آمدن است و تو ره می سپاری به شفق و نظاره کنان توام تا جايی که چشمانم سو نکشد و از تو خالی گردد . تو هنوز پر رنگی و رنگ به رنگ اما من بی رنگ بی رنگ رنگ به رنگ 2 سبز می پوشی مثل برگ گل سرخ سرخ می پوشی مثل گلبرگ لبت زرد می پوشم همچوی سيمای خودم نيلی پوشيدی همچو آسمان بالای سرم شاد پوشيدی همچو ما هی های قرمز حوض من بدرنگم همچو ابر تيره مسموم
Sunday, December 21, 2003
شب يلدا خوش بگذره
دلم می گيرد از اين شاخه آن شاخه که يک گنجشک بر روی خويش ننهادند طفلکی ها را به نيرنگ اين باد لرزاننده شاخه از جای خويش رهاندند دلم می گيرد از اين فصل سرد و پر وحشت دلم می گيرد از باد پر نجوای ِ درد آلود دلم می گيرد از اين مردم که لبان خويش را به دندان سخت گرفتند و لب از لب نگشوده اند هرگز . دلم می گيرد از باران که ديگر يارای شستن اين همه درد دل را به چشم خويش نمی بيند و جز گل کردن اين سو و آنسو نمی داند ، ز ِ دستانی که روزی روشنی ميان من و اين کوچه قسمت کرده بودند، افسوس دلم از هر چه روزی يارم بود گرفته دلم از اين نواهای دل انگيز که اکنون جز ملالی بر دو چشم و اين دل پيرم ندارد سخت می گيرد . دلم می گيرد از فرط جدايی ها ميان من و سيمای خودم و اکنون که نظاره کنان چهره ام هستم ميان زلال آينه قدی ديوار اين خانه ، نمی يابم همان آشنا ديرينه را ای وای . از اين حرف ها دلم می گيرد که می گويند شيرين نيستی، همچو ديروزت، چقدر تلخ گشته ای امروز و هر روزه . دلم می گيرد از اين فصل پر ز ِ سيلاب گذشته های دور و نزديکم که جز اندوه بر دلم چيزی نمی آرند ای افسوس . دگر از اين افسوس هم دلم می گيرد، دگر نجوای خود را بر دشت لب ، خشک و ترک بسته می يابم دلم می گيرد از اين باد که با هو هوی بد يمنش تمام نحسی اين روزگار تيره را با خويش به ارمغان آورده بر صورتم می کوبد ، ای صد افسوس دگر از اين دل هم که روزی مونسم بوده دلم می گيرد دلم سخت از شما نيز می گيرد و اين دل که صد افسوس بر دل دارد همچو ديروزم به رحم آمده دست بر گردن باد می اندازد می گويد : دوباره می آيی و افسوس مرا بر لبم نجوا کنان در کوچه های اين شهر بی رنگ تر ز هر رنگ بگردانی ، می آيی؟ و صد افسوس ...
Tuesday, December 16, 2003
زير باران
کوچه ها رنگين و پر ز باد گشته اند خيابانها با سنگفرش های زخمی باز هم لبخند دعوت به سوی خويش می دهند عابران خسته با صورت های پر ز ملال و گهگاهی با چهره های ناياب شاد در حال حرکت و تکاپو هستند درخت ها ديگر از دست آفتاب گستاخ تابستان رها گشته اند کوچه ها رنگين تر از هميشه با فرش برگ های زرد و نارنجی به پيشواز می آيند و می دانيم در اين زمان سوز سرکوچه پنهان گشته و فرصت مناسب می خواهد تا با شتاب بر صورت هايمان بتازد و تازيانه اش را بر گونه های سفيد گون بزند و همه را سرخ گرداند ابرها نيم نگاهی بر پياده روهای خشک و پر خاک دارند ، آنها نيز رخت آبی را از خود دور ساخته اند و ردای سياهشان را بر روی دوششان انداخته ، عصای رعد و برق به دست منتظر مکتوبشان هستند تا برايشان زمان موعود را بازگو کند ابرها می زايند کودکانی بس زيبا. گونه های من ، زمين اين کوچه و خيابان آن طرف همه خيس است آن کودکانی که نرم اند باران ناميدند و کودکان پراحساس را برف اما اينجا ابرها تنها باران و تگرگ می زايند از برف خبری نيست تنها موها را اينجا سپيد می بينی گهگداری چشم ها را . پاييز با رگبارهای تند خويش ، کوچه ، خيابان ، محله و رودخانه همه و همه را در حصار خويش کشيده ، سوز سخت دلرا ، تنها ميان اين همه بينوا رها کرده . زمين کوچه خيس گشته چشمهای دخترک پشت پنجره آن خانه نيز مثل اين کوچه خيس است ، ميدانی آخر باران دفتر خاطرات آدمی را به اشاره ای می گشايد . زير باران خوب می شود گريست ، بی آنکه کسی بفهمد خيسی گونه ها و پلک ها از چيست . همه می توانند سير سير بگريند بدون بازخواست
|