|
نجوا |
paskocheh
|
Sunday, April 25, 2004
چهار روز و سه شب
يک روز ابری تو پس ابری پنهان شدی تا نبينمت از من دلگيری می دانم و نمی دانم برای چه يک روز آفتابی باز هم پنهان گشته ای اين بار پس نور انگار بازيت گرفته دوست داری پيدايت کنم يک روز بارانی صدايت را می شنوم که هق هق انتهای گريه ات را به گوشم می رساند اين بار واقعا دلگيری يک روز معمولی نه ابری نه آفتابی نه بارانی هيچ جا نيستی تو رفته ای و من بيهوده دنبالت می گردم اولين شب احساس شد و يک دوست پيدا کردم که غمگين بود اسمش تنهايی است و يک دوست ديگر اين يکی اسمش دلتنگی است دومين شب نيز آرام پيدا شد و من همراه تنهايی و دلتنگی چيز ديگری يافتم که قبلا صدايش را از تو شنيده بودم هق هق سومين شب سخت آمده بود که بماند اما ديگر من هم نبودم دنبال تو راه افتادم بيهوده يا ...
Monday, April 12, 2004
آنکه تبسم ارزانی می دارد دشتهای وسيعتری برای خويش در قلب ديگران می يابد
و آنکه تند خويی عرضه می دارد تنها جای خويش را از سوی ديگران تنگ تر می يابد آنکه می خندد و با ديگران شادی اش را قسمت می کند به شب رويا خواهد ديد و آنکه با همه گريان است و در خلوت خويش می خندد جز کابوس نصيب خويش چيزی نمی گرداند آنکه می گويد به دل از خود خرسند خواهد گشت و آنکه کلمات را تنها وسيله ی فريفتن ديگری قرار می دهد ندانسته برای خويش پشته ای درد جمع خواهد کرد آنکه می خواهد و پس از بدست نياوردن نيز عطش خواستنش خاموش نخواهد گشت ، قلبی وسيعتر برای خويش می سازد و آنکه تنها دل می شکند ، هر بار تکه ای از قلبش را با سنگی سخت تعويض خواهد کرد .
|