|
نجوا |
paskocheh
|
Thursday, July 22, 2004
دلم تنگ است مجال گفتن نيست اتاقم تنگ ، تم تنگ است ، مجال فرياد بر كردن نيست نشسته بر سر گوری دگر ، از وعده های دل آهي بر كشيده از رفته عمری بيهوده و بی كس نگاهی سرد گشته از تكرار سپيده صبح بی اميد آهي بر كشيده از گفتار بر دل مانده و ترديد دلم تنگ است مجال گفتن نيست اتاقم تنگ ، تم تنگ است ، مجال فرياد بر كردن نيست
Monday, July 05, 2004
<نجوا>
دل از بيداد ، فريادش بلند و آسمان فرساست تن از فرياد ، رنجور و در فکر يک نجواست دلم را دوزخی سازند و افيون تنهايی بر ِ سرخ آتَشش پيداست به زير تازيانه های بدمستی خواهش ، تنم رنجور و در نجواست چه می خواهی ای بد پيره مست خواهش ها در اين سيلاب و آشوبی که دل تنها و بی فرداست چه می خواهی از اين طفل نامعصوم بد پيکر ، که در شاهراه اين صحرا به ياد خويشتن ، تنهاست . برو زين پس جای ديگر ران اين ارابه ی مسموم خواهش ها ، که اين صفحه ی پر خش نوايش نی نی چوپان بی صحراست . نمی خواهم تو را ، زين پس نوايی گر تو داری سوی ديگر ران ، چرا که اين دل دگر مردست . می ترسم از اين انبان خواهش ها که دريايست و هر کجا چون چوبه ی داری به رويم سخت پيدا و ناپيداست . می ترسم از اين سيلاب رعد آسا ، که روی هر که باشد تو ، من سخت در هجومی ناجوانمردانه بی پرواست . ![]() عكس از سايت فوتو
|