|
نجوا |
paskocheh
|
Monday, December 26, 2005
مرا با خود ببر از این دیار تنهاییم .
مرابا خود ببر تنهایم مگذار ، من بینهایت فرسوده گشته ام . مرا آبیاری کن من خشک گشته ام نیاز به گلدان دستان تو دارم برای دوباره ریشه زدن . مرا با خود ببر و نسیم بهار داشتنت را برایم به ارمغان بیاور . مرا با خود ببر من سبز خواهم گشت و میدانم تو میوه خواهی داد . مرا با خود ببر من تنهای تنهایم می خواهم در آغوش تو دمی به خواب شیرین فرو روم . مرا با خود ببر چشمان من طاقت ندیدنت را ندارند مرا با خود ببر من با نفس دیدن تو حیات میابم و با بوسه هایت به شیرینی کودکیهایم باز میگردم . مرا با خود ببر تا یلدای بودنم با تو را جشن بگیرم . مرا با خود ببر ببر مرا با خود ببر . 01-10-84 شب یلدا
Sunday, December 11, 2005
قصه درد ديگری شنيدن ياد ديروز خود افتادن خالی ِ دستان را نظاره كردن چهره های گشوده از خاطرها رفته است . 17/09/1383 00:11 صبحگاه يك پيك شراب ناب ايرانی صدای ِ به هم خوردن ليوان ها از خود بی خود شدن مست خاطره ها گشتن ... . 26/08/1383 11:15 شامگاه
|