|
نجوا |
paskocheh
|
Friday, January 31, 2003
امروز هم باد بر صورتم
خورد و بوی شما را آورد شما که روزی با من هم صحبت و يار بوديد باد می گويد آنها خوشند من هم راضی ای روزگار دست سرد جدايی ها را از کدام دخمه از برای خويش يافتی .
امروز
چند تا از دوستان منزل يکی ديگه از دوستان با معرفت جمع هستن هتمن جای ما رو خالی خواهند کرد همشون بچه های با حالی هستن اميدوارم خوش بگذره بهشون ياد قديما بخير
Thursday, January 30, 2003
کسری عنقايی 1 پروانه ای دوخته اند بر لبان دختر و حتی رشته ای از باران بر انگشتانش. من اما نگاه بر او دوخته ام و خاطرات قطره های باران را بر چهره اش می خوانم. دهان اگر بگشايد با ل های پر وانه را می درد انگشتانش را اگر بر لبانم نهد قطره های باران را می آشوبد. زيسته است کودکانه اندوه مرا گريسته است کودکانه پنهان شدن ماه را و در سکوت پنهان می کند کوکانه رازهای مرگ را که بر او گذر کرده است. 2 سايه ی زن از گهواره ی کودک برخاست و دکمه های پيراهن سايه را انگشتان سايه بست. لبخند کودک اما سايه نبود زورقی که به سوی خورشيدها می رفت. 29 September 2002 14:05
Wednesday, January 29, 2003
بوی عشق از آسمان خانه چشمانت
بيرون می طراود عطر عشقت بستر هر لحظه عمرم را به ارمغان آورده کورسوی اميد را مگير از من ای هميشه محبوبم ای همه خوب 15/9/80
می بينم هر لحظه تو را ،
و ديدار هر باره ات در خيالم در نبود تو تسکين درد های دل من در لحظه لحظه های دوريم از توست ای تنها واژه تسکين بقض من لبخند لبانم در هر لحظه ديدن تو می شکفد هيچگاه مستی هر لحظه با تو بودن را از ياد نخواهم برد ای شقايق دشتهای ذهن من تا آن زمان که دمم از سينه بر نيايد . 19/9/80
واژه هايم را خواهم کشت
تا به تو بر نخورد واژه هايم را خواهم کشت تا تبسم از لبانت پر نکشد من هميشه سبزم از لبخند چشمانت ريشه ام خيس است از عطرت برگ قلبم پر شبنم 29/9/80
Saturday, January 25, 2003
بايد از انسان واهمه داشت
هيچگاه نخواهيم دانست ، پشت آن سبزی دشت چشمان ، چه گناهی نهفته است هنوز، آوای کدامين داغ نشسته بر قلب رفيق آنجاست ، يا کدامين مهر لطيف پشت آن ناپيداست . افسون کدامين صليب مرهمی خواهد داشت بر چشم حريف ، که مرا وا داشته از خويش گردانده ، من از جور زمانه فرتوتم ، نمی خواهم از خاطره ها ، برق نگاه ، ذره ای در خويش حفظ کنم . چه کنم ، گر چنين می گرديد ، برون از فراسوی خيال ، زندگی لطفی داشت ، من مفهومی داشت ..
برآنان درود باد که بلند همت اند که همچو ما زانوی غم را در آغوش نکشيده اند برآنان که می روند تا به آنچه خواهند رسند بر مسيرشان ار هزار خس و خاشاک باشد از پا نايستند از کدامين ديارند که اينگونه استوار محکم و نستوه همچو کوه، غران همچو رعد به تاختند در پی چه اند که اينگونه مست و لول ميل به آن می برند. ما ارچه همچو هميم ، دوگانه ايم يکی در راه مقصود و ديگری به تماشا نشسته ايم و ای کاش می زنيم بر بخت خويش ما ديگران با تيشه خويش ريشه خويش بر کنيم. ما نه از آنانيم که دگر باره شکست را نشان پيروزی غريب خوانيم. ما ستاره برده ايم و خود کمر همت داشتن را بر خود نمی دانيم. ما غافيم از احوال خويش ( ما مدعی در همه کار عالميم ) و هيچ کار به سی خويش نبرده ايم. نفرين بر اين غريب هستی خويش می زنيم ما همه در کل بهانه ايم مقصو همه دوست است و به صد زبان ناتوان ز کار خويش مانده ايم . ای دوست را ار به گفته توانيم گفت همت ببايدمان تا بگيرند دست ما ورنه دست او هميشه به سوی ماست ماييم که غافل ز خويش و زمانه ايم. کجاست آن دمی که بی زجر فکر دمی بياساييم و جان بدر بريم ..... 13|9|1381 12:45َAM
Wednesday, January 22, 2003
سلام به همگی ايجا مشکلاتی بود که رفع مشکلات فارسی نويسی اون حل حل شد
در ضمن اينجا هم سر بزنيدhttp://www.kochehbaghsabz.persianblog.com/
Wednesday, January 15, 2003
سلام به امروز که اولين روز
از دومين ماه زمستان است سلامی به گرمی آفتاب به تمامی آنان که دوست دار آنان هستم. ديگر اين دل کوچک پر دردم تحمل اين لحظه های جدايی تلخ را از آنانکه با يکدگر بوديم و به يکدگر عشق می ورزديم لحظاتی شيرين با هم آفريديم شيرين همچو شيرينی تن هنگام لمس شدن با يک نگاه لطيف که به لطافت ياد عطر گل خشک شده اما خوشبو در ميان دفتری پر ز لحظاتی است که تمام شده اند اما هرگز نمرده اند ، جاريند در ذهن بی امان همچو ياد دوست که هر لحظه يادش زنده است . **** سلام به تمامی گذشته های دور و نزديک سلام به تمامی شبهايی که به سبب ديدن اشک من قربانی روز گشته اند . سلام به تو ای خوب ماندنی در ذهن سلام به تو که ارزش آفتاب را از برای گياه دانستی و نور خويش را از من دريغ داشتی . سلام بر تمامی سحرها تلخ وشيرين هميشه آنان را حامی خويش می ديدم سلام بر آن سحری که نديدمش سلام بر بهار و تابستان که تمام گشتند ، سلام بر پاييز که زيباست آمد و رفت سلام بر زمستان آمد اما هنوز باقی است سپيد، سپيد ، سرد ، سرد ، ساده و سنگين اما هيچگاه مرا با خويش نبرده است به آن دور دستها که شقايق روييد شفق پديدار گرديد اما تنها بودم و ديدم که چکاوک رقصيد و سهره ای پر زد و رفت و من آنجا ماندم چشم به راه دل خويش هنوز آسمان تيره نگشته است که ابری بينم پر ز تو که ببارد بر من و سيراب شوم .....
|