|
نجوا |
paskocheh
|
Sunday, September 26, 2004
دیروز
ديروز برای تو بودم امروز هم هستم برای تو بی آنکه آب از آب برای تو تکان خورده باشد برای من لحظه لحظه ات هیجان انگیز است و چیزی میان سینه ام برایش می تپد ، برای تو سکون ، بی انعکاس و التفاتی همیشگی است . از بی تفاوتیت لجم میگیرد ، اما می دانم به آن دچارم بی چاره ای از خودم لجم میگیرد که به عروسک بودنم میان دست های تو خوکرده ام ، هیچ دوست ندارم رنگ رهایی ببینم . از خودم بیش از تو لجم میگیرد ، زیرا دچار توهستم دست و پا بسته با حماقت خویش دست و پا میزنم ، دیگر دیر شده ، تو بی تفاوت شده ای نسبت به من و من گریه ام میگرد ، اما تو نمی دانی ، نمی بینی و نخواهی دید ، از دیدنم روگردانی به گناه ِ بی گناهی . با بی گناهی تام در فرجام خواهی آخر به شکست خویش تسلیم؛ از روی نعش عشق خویش میبینم تو را که گذر می کنی همچو فاتحی که برق چشمانش ترسناک است . من از حرام شدن گذشته ام از تباهی گذر کرده به بی هویتی رو کرده و در دام تو افتادم ، در دام تویی که خود اسیری به زندگی اسیری به زندانبانی من . مطلب بعدی یه داستان کوتاه هستش بد نیست بخونیدش پرند خوش نفس
Friday, September 24, 2004
طلوع
شولای آخرین خویش را به تن کرده ام میان این سکوت ، برای آن صلای دوربه پا خواسته ام به سوی آن صدا که گویی خورشید ، پشت ابهام دور آن می خواندم ، هلا هلا که راه افتاده ام . سکوت را شکستم و خواندم : ای جماعت شما که گوش ها را به حلقه ی در این و آن آویخته اید ، لختی ز جای خویش برخیزید و بشنوید ، صدای آواز صبح و سپیده را . جماعت هر چه کردند بشنوند ، هرگز اگر شنیدند آن صلا جماعت از نوای ناشنیده به تنگ آمده ، به سوی من خروش و سیل بر زدند . گفتند : ای سامری ! مگر میان این شب و بهت این خلق سربه بالین نهاده ، چگونه می شود آوای صبح و سپیده ! دیوانه گشته ای ؟ پای برکش از این فسون شب که هیچ راه نیابی ، میان بیراه شب اسیر ، خویش را دفن گشته خواهی ای بینوا پسر ؟ خلق که گوش ها را همه هدیتی است برای فتنه و فسون ، به رای خود نشسته ، ره به سوی غفلت خواب ، رفتند . کنون که من تنها ز هر همراه و ترس ز یاوه ای که گفته اند ، میان رفتن و باز ایستادن ، به خود آمده با آخرین شولای که به پا داشتم ، ره به سوی صلا برده ؛ کنون که آغوش سپیده باز یافته ام ؛ به فکر آن خلایقم که خواب مانده اند طلوع را ز کف داده اند . 12/06/1383 چهارشنبه 2.10 صبح شهریور ماه
Wednesday, September 22, 2004
ناگفته ی تلخ
سکوت آغاز سبکسرانه پنهان نگاه داشتن اندوه دلی بود قویترین سد در برابر هجوم پرسش ها مثال خوره ای که از درون تو را خواهد خورد به مثابه ابری که تنها ، سنگین و سنگین تر خواهد گشت بی قطره ای اشک . 10-05-1383
Wednesday, September 08, 2004
دخترک نمدانست میانه راه سنگی به پایش خواهد خورد بی پروا دوید و درخت را در آغوش کشید بویید و بوسید درخت دستش را خراشید دخترک عقب کشید و دوباره در آغوشش کشید درخت با باد همراه شد و دخترک را راند دخترک پای درخت نشست و گریه سرداد شکوفه های درخت از گریه ی دخترک شکفت عطر شکوفه سوار باد به سوی مشام دخترک رهسپار شد اما پای درخت دیگر کسی نبود تنها زمین هنوز تر بود
Thursday, September 02, 2004
کوچه ها
کوچه ها بی باد و بی عابر خیابان ها سرد و بی سبزه تمام سایه ها از یاد رفته تمام تنورها بی نان مانده دهان ها از هیچ پر گشته دندان ها از هرزه گویی لب ها ریخته ... 27/05/1383
|