|
نجوا |
paskocheh
|
Saturday, November 26, 2005
دلم را دختركی ربوده
كه دلش دريايی بود و چشمانش دشت دلم را دختركی ربوده كه نياز ِ هر روزه ی ِ چشمانم گشته و رفع عطش روح من خسته دلم را دختركی ربوده كه تنها ميوه لبانش لبخند پر مهرش است بسوی من دلم را دختركی ربوده كه دستان پر مهرش تنها آغوش گشوده بسوی ِ من است دلم را دختركی ربوده كه آغوش افراشته ی من تنها برای دستهای او پر ميزند . دلم را دختركی ربود ... و من بس خرسندم 05-09-84
Thursday, November 17, 2005
باران و تو
باران می بارد و من خيره ياد چشمهايت هستم باران می بارد و من بی اندازه دلتنگی را سايه وار در كنار خويش ميابم ، با اينكه آفتاب پشت ابر خزيده اما سايه يادت مرا تنها نميگذارد می دانی تمام این قطره های باران ، ميزان خواستن توست از سوی من 25-08-84 14:26 ظهرانه روز چهارشنبه
Friday, November 04, 2005
بی سبب مرا بی سبب نیست كه بود خويش را لمس نموده ام زيرا كه نگاهی ، آوایی كه به برم نشانده شد و مسرور از بود خويش و خواهان بودنم با بودنش گشته ام مرا بی سبب نيست كه خواهانم ، بورزم عشق ِ خويش را نثار آنكه شيرينی ، شيرين بودن زندگی ام را بر روحم دمید . 02:41 بامدادان 13/08/1384
|