|
نجوا |
paskocheh
|
Sunday, May 25, 2003
می بينم هر لحظه تو را ،
و ديدار هر باره ات در خيالم در نبود تو تسکين درد های دل من در لحظه لحظه های دوريم از توست ای تنها واژه تسکين بقض من لبخند لبانم در هر لحظه ديدن تو می شکفد هيچگاه مستی هر لحظه با تو بودن را از ياد نخواهم برد ای شقايق دشتهای ذهن من تا آن زمان که دمم از سينه بر نيايد .
بوی عشق از آسمان خانه چشمانت
بيرون می طراود عطر عشقت بستر هر لحظه عمرم را به ارمغان آورده کورسوی اميد را مگير از من ای هميشه محبوبم ای همه خوب
Thursday, May 15, 2003
سکوت
می خواهم بگويم اما نمی دانم از چه بگويم چيزهای بسياری در ذهن آدمی لغزان به اين سو و آن سو می روند اما لحظه ای برای بيان هر کدام وجود دارد که بايد آن را يافت لحظه ای برای بيان چيزهايی که از دست رفته اند و قدر ندانستيم لحظه ای برای تفکری ژرف در اعماق فکر که چه بوده ايم چه هستيم چه خواهيم کرد چه کرده ايم کاش می دانستيم هر لحظه که گذشت ديگر باز نخواهيم يافتش کاش می دانستيم در زمان مناسب بهترين حرکت برای گذر لحظه هايمان چيست کاش می توانستيم تمامی نگاهی را که بر شانه مان سنگينی می کند از خويش برهانيم کاش می توانستيم اما چه بگويم که نمی توانيم ، تا آن هنگامه که قلبهايمان دری گشوده دارند و مضطرب و به اميد ورود عطری چشم به انتظارند کاش می توانستم پيش از آنکه ديگری را بيابم خود را می يافتم کاش می توانستم پيش از آنکه بخواهم خواسته شوم کاش می توانستم آنگونه سبکبال باشم که بادها را به سوی خويش فرا خوانم تا مرا با خود به آن سو که پرنده قلبم سويش پر می زند ببرند کاش می توانستم
Monday, May 05, 2003
آن روز که ديدم اورا بر ساقه ی استوار خويش پر صلابت تکيه کرده
هرگزدر باورم پرپر شدنش را تصور نمی کردم آن لحظه که ساقه ای شکسته ، گلبرگی به آب افتاده در بر چشمانم يافتم زمين را ملامت کردم که اين از تو رسيد ؟ او مظلومانه دستهايش را نشان داد که هنوز ريشه ها را محکم در آغوش داشت . آسمان را ملامت کردم که اين از تو بود ؟ او نيز با معصوميت خاص خود دستهای خويش را نشان داد که هنوز آفتاب را در دست برای گياه نگاه داشته بود . درختان را ملامت کردم اما پيش از آنکه چيزی بگويم شاخه هايشان را نشان دادند جمع کرده برای رسيدن نور به گياه طفلکی . آخر يافتم آنکه شقايق کوچکی را بی رحمانه با دست خويش از پا در آورده بود باد را تنها توانستم نگاه کنم زيرا اين طبيعتش بود که گه گاه بی رحمانه بسوی بی نوا گياهی بوزد و ... . من از خود رنجيده بودم چرا آن شقايق را در دشت دل خويش نکاشتم که نه تند بادی در آن خواهد وزيد تا ساقه ای بشکند و نه دشت دلم خالی می ماند ،عاقبت رخت ببست عاقبت پرپر شد باد در دشت دلم راه يافت و تند دويد عاقبت دشت دلم خالی ماند . اسم نداره ببخشيد
صدا
صدای باد در بوته زارهای تمنای من از هر حزنی سنگين تر است صدای بقضم که باد در رگانم به به اين سو وآن سوی تنم می برد صدای قلبم را که هر بار برايت به آواز در می آوردم همچو ساعت ديواريم ديگر خاموش گشته و هيچ ميلی برای به صدا در آمدنش در خويش نمی يابم صدای همهمه چشمانت را در آن برق خيره کننده اش يافته بودم رنگين کمان گفتارت را آن زمان که واژه ها را بر من جاری می ساختی يافته ام ، اما افسوس و صدافسوس که تنها يادشان مانده است و ديگر هيچ
Friday, May 02, 2003
تا کدامين لحظه می توان اينگونه بود
درد هم خوبست من نمی دانم قدر فرياد را پشت پنجره پنهان کردن زجر است از اين وادی به آن از وادی فکر ، گريختن زجر است درد چيست ؟ درد لحظه در خود بودن و انديشيدن به اينکه چرا ما نشديم که چرا من گشتم درد اين است ، واژه هم بگريزد درد اين است سهره از جا بپرد يا که برگی افتد درد اين است که ندانی چه می خواهی تو درد خود فاصله است درد تلخ گفتن است بی پروا درد جستجو و نيافتن توست درد را يافتی چيست ؟ درد چيست ؟ درد آن هنگام است که برون آيی از رويا و ببينی اکنون درد داستن خيالی خوش و حالی بد فرجام درد لذت کيست ؟ آنکه می خندد به من و تو اما درد او خنديدن ؟ من چيستم ؟ درد من فريادم که پس پشت هزاران پنجره پنهان گشتم تا پرنده از جا نپرد . بدنم خشک گشته ، ببينم چند لحظه مهر، چند لحظه تکاپو از عشق ، چند لحظه سعی در راه من همان کفش قديمی هستم که هزاران بار به سيلاب نخ و سوزن سرنوشت افتادم آخر هيچ گوشه ای افتاده من صدای نفس و بقض گلو من صدای خاموش هزار زنجره ام تو که هستی ؟ همه چيز نه برای من و ما برای همه کس ، برای همه چيز درد چيست ؟ درد اين است که تو را ديدم و نشناختمت . درد عطش ديدن تو يک لحظه درد ، غفلت در هنگامه ديدن آه چقدر نا شکرم من که به نانی قناعت نکنم ، که به عکسی دلخوش نکنم که به يادی شاد نگردم هر دم من چه هستم ، دردم من من درد آن لحظه ام که گفتی خداحافظ من صدای عطش برگ شقايق در باد من عطر هر محبوبه بيدار به شب که مرا می خواند و می شنوم اما ...
|