نجوا


paskocheh
My Photo Site Zedenoor
gisgolab
kochehbaghsabz
siavashgd
pedrams
sadeghhedayatcom
botri

nafesehaftab

sangebozorg

Sepidy

hiiiva

akkasee

iranphotomuseum

photo.net

imaging-resource

LINK

LINK

LINK



 


Saturday, November 25, 2006




Tuesday, October 24, 2006



در این باریکه وقت از هجوم گرمای تموز
این ساعت دنگ ، می کوبد به سوی
زرد و نارنجی هوای مهر و پاییزی
دلم بگرفته ، نگرفته با این نسیم نجواگر
صدایی میکند موهوم
من اینجا گرمم است و بیزارم از روزگار ِ، تکرار آفتاب و ماه
بی شوقی تکه ذوقی برکه ای ماهی سرخی !؟
اما زرد و نارنجی در راه اند و من
تمام ترسم از سوزی است که آن سوی کوچه این فصل لای ِ آن
ابر ترس انگیز پنهان گشته در پی وقتی است
تا بیازارد به تازیانه ی خویش ، زرد چهره ی ما را .
چه مدهوشم از این خوشرنگی فصل زرد و نارنجی ِ پر عابر
بروی سنگفرش های این فصل اما هزاران برگ می میرند .

31-6-85

Sunday, August 06, 2006

من
از تنهاييم خسته گشته ام
از اي« شب که ستاره هايشحال سوسو زدن ندارند
و مرا هواب نيز به فراسوی خيال نمی برد من خسته گشته ام از تنهاييم
ميان اين همه ازدهام کوچه
و سايه ها
من در انتظار پرنده ام هستم هر روز در انتظار و انتظار

Monday, May 22, 2006


می ترسم
خورشید هر روزه ی من میان بادهای
دیروز و امروز گم شود .


Wednesday, May 17, 2006

قصه چهار عکس

عكس 1

زندگی مي كنی ، مي بينی ، مي شنوی و لبخند
در زمان های كوتاهی بر لبانت می نشيند
اما ...

عكس 2

زندگی می كنی و گاهی سختی بر تو
مستولی مي گردد اما نمی دانستی در هنگامه خنديدن
كه توانی برای مقابله در برابر سختی
نخواهی داشت .

عكس 3

زندگی می كنی و لحظاتی خواهی داشت تلخ ،
لحظاتی كه غير از دست بر ديده نهادن و
خواست نديدن اين لحظه ها ، كاری
نمی توانی و نخواهی كرد .

عكس 4

زندگی نمی كنی ؟
زيرا ديگر نمی دانی زندگی كردن چگونه است
تنها چون روح می گذری پشت پرده افكار خويش
و بيش از پيش در خويش فرو می روی .

به چه فكر مي كنی ؟
لحظات خوب گذشته كه داشتی ، به لحظاتی كه خواهان داشتن آنها هستی ، يا به هيچ چيز غير از گره های كور زندگی فكر نمی كنی
و من اكنون اينگونه ام كه فريادم در نگاه بی رمقم موج می زند .

می بينی مرا ؟
!

Thursday, March 16, 2006

ميان آينه بنگر
تصويری جز تنهاييي خود نخواهی ديد
بگرد ميان دستهايت بگرد
آشنا ترين بو را بياب و ...

24-12-84

Thursday, February 16, 2006

از دوريت

از دوريت تاب ندارم ، خسته گشته ام
من تو را می خواهم اين خواست زياديست

از دوريت تب دار است بدنم ، خنكای تو
درمان من است
من تو را می خواهم از كه بايد بخواهمت تا هميشه .

از دوريت دلم سخت ميگيرد اشكهايم مرا در بر ميگيرند
و تو نيستی تا گونه های ِ خيسم را نوازش كنی
من تو را می خواهم چرا نمی آيی دستانم را با خود ببری

از دوريت پاهايم رمق ندارند دلم با بال شكسته ، باز هم
خواهد پريد برای ديدن تو
من تو را می خواهم ديگر چشمانم از انتظار داشتنت برای
آرامش شبانه سو ندارند

از دوريت من سخت فرتوت گشته ام و تو نزديك اما كنارم نيستی
من تو را می خواهم ، ميدانی من زندانی بند دل تو هستم
ميدانی زندانی به زندانبان دلش سخت دل می بندد .

از دوريت من ديگر تاب ندارم می جويمت بس سخت

از دوريت چه بگويم كه نزديكی ، به دل و دور به اندازه ی
وسعت يك نگاه .
02-11-84 عصر بهمن ماه – ش

صفحه اصلي :: آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?          

نجوا (Archives)




نجوا


LINK
LINK
LINK
LINK
LINK
LINK
LINK



 


آرشيو