|
نجوا |
paskocheh
|
Sunday, February 23, 2003
زندگی زيباست آن هنگام که
دلی نگرفته باشد که از مرور خاطره ها در خويش فرو نرويم و افسوس نخوريم زندگی زيباست آن هنگام که لبها پر ز آواز دوباره ديدن ها باشد زندگی زيباست آن هنگام که که دلهامان سوی کسی دور پرپر نزند يا که چشم هامان پر ز بقض جدايی نباشد يک دم زندگی زيباست آن هنگام که که ببينيم شاد است او و دگر هيچ نخواهيم ز خويش زندگی زيباست آن هنگام که بگوييم دگر هيچ ملالی از دوری نيست همه نزديکند ديگر غربتی نيست که پا بنهيم در آن وادی و غرق غربت گرديم زندگی زيباست آن هنگام که بگوييم زندگی زيباست و بس ....
در آن هنگام که ديدم او
خيره بر آسمان جدايی چشم دوخته دلم لرزيد ، دهانم خشک زبانم بی حرف به چشمانش من آن اوج پريدن ، آن حس جدايی را خوانده بودم چه تلخ است گلبرگی از گل جدا گردد
Friday, February 14, 2003
اينو بخونيد نظرتون رو دوست داشتيد به اين آدرس بديد mma3j@yahoo.com
من سفر کرده از دياری هستم دياری که روزی آرزوهای خيالی خويش را در آن جستجو می کردم من آخرين برف نشسته بر زمين آرزوهای ديگری هستم که پس از من بهار خواهان دميدن است اما بهاری پاييز گونه از برای من و لطيف از برای ديگری من آن برگ نارنجی رقصان در هوا هستم رقصم از درد جدايی است و ديگری می گويد چه زيبا زيبا چشمان اوست که اينگونه می بيند و زشت فکر اوست که نمی داند هر لبخند زيبايی از شادی نيست. من آن گنجشک پر قهوه ای پر ريخته ام که چنگال تيز زمستان ِ عمر، در تنش فرو رفته است ادامه داره !!!!
Friday, February 07, 2003
سلام
اميدوارم همه خوب باشن از اينجا می خوام سايت پرشين بلاگ خودمو معرفی کنم خيلی شبيه اينجاست اونجا نظراتتون رو می تونيد بگيد ممنون از همه شما کوچه باغ سبز
Thursday, February 06, 2003
تـنها ماندم
تـنها ماندم، همدمی داشتم از ديرين حال ندارم او را او به راهی رفته است ، من نيز در راهی ديده ام تر گشته وسعت فاصله ها پيرم گردانده وسعت فاصله ها را برگهای رنگ به رنگ پاييزی لگد شده زير پای عابران می دانند وسعت فاصله را چلچله دريافته است برگها می دانند رنگ جدايی چه رنگ است چلچله هم می داند زيرا که هنگام بازگشت مسرورانه خواهد خواند خوش به حال چلچله ها که باز می گردند خوش به حال برگها ، دوباره خواهند روييد ، بال من شکسته است پرهايم ريخته از فرط درد اين همه فاصله ها آن قدر اشک از ديده ام فرو ريخته ، که از ديدن باز مانده ، و راهم را همچو چلچله نخواهم يافت آخر اين فاصله را بهر چه سودی آفريدند مگر زجر از اين فزونتر نيز هست کاش دو بال به وسعت واژه های آفريده شده از بهر جدايی داشتم تا به آن سو بپرم بروم تا ته فاصله ها ، تا در رگهايم واژه هست از بال زدن باز نايستم او را می خواهم به قيمت چشمانم که کور باشند در هنگام وصال تنها هرم يک دم مرا کافی است لمس دوباره يک دست خيس و عرق کرده با دستانم ، تمام فاصله ها را خواهد کشت ای کاش مشهود می گشت بر من او ای کاش ديده ام تر می گشت در هنگامه ديدارش ای کاش ، ای کاش . چه کنم تنها ماندم . ای کاش .....
دلم از دست شقايق ها پر خون
و از اين چلچله ها که بنان می خوانند بوسه بر باد رها خواهم کرد که رسد بر لب معشوق خدايا امروز داغ دل پر خون به کدامين يخ سودا خنک بايد کرد . سپهر برای يه دوست اگه دوست داشتيد می تونيد به اين Emailmma3j@yahoo.com نضراتتون رو بفرستيد
در کوچه های سنگ فرش قلب تو
صدای پای عابری تنها به گوش می رسد که دور می شود و می خواهد از شهر تو برود و خود نخواسته ای که بماند آنگاه که رفت محزون گشتی ز کار خويش که ای کاش می ماند و تنها نمی ماندم ديگر فرصت ازدست رفته است ديگر او را نخواهی يافت زيرا مسافر غريب ماندنش را که در چشمان تو موج می زد ديد او قلب تقسيم گشته تو را با ديگری ديد او هيچ نگفت و خاموش رفت و رفت تا به آنجا رسد که گلی پر ز عطر تو يابد بی تو مست بويش گردد آن مسافر را تو به خاطر داری آن مسافر که با ديدن او ، چشمانت به يکباره درخشيد هيچ نگفت ، هيچ نکرد قبل شفق رخت ببست ترک شهَرت کرد آنگونه که گلبرگ شقايق پرپر شد يا که عطر گل ياس در فضا گم شد آن مسافر که بود هيچ از خود پرسيدی
Sunday, February 02, 2003
شعر من
سکوت کرده ام اما قلمم با شما سخن خواهد گفت او فرياد می زند او خواهد گفت که قلب طفلکی دگر نايی برای زبان گشودن ندارد او به شما خواهد گفت شيشه عمر قلب شکسته بندزنی که ترميمش می کرد مرد و به خاک سپرده شد ديگر هيچ اميدی برايش نيست ديگر تاب نمی آورد لبانش ترک خورده در حسرت محبت يا ترحم ديگر پايش توان ايستادن در مقابل ناملايمات را ندارد قلبم دلش رنجيده خاطر شده
|